مقدونیۀ باستان در موزۀ لوور - بخش سوم: اسکندر در ادبیات ایران
تاریخ واقعی اسکندر را در غرب نوشتهاند. در منابع ایرانی اثری از اسکندر نیست جز آنکه در چند متن پهلوی چه در آنهایی که از زمان ساسانیان باقی مانده و چه در آنهایی که پس از حملۀ اعراب نوشتهاند، از اسکندر به نام گُجستک سکندر، یعنی اسکندر ملعون یاد کردهاند. میگویند این ترکیب را زرتشتیان ساختهاند. زیرا اسکندر پس از آنکه کاخ پرسپولیس را آتش زد، گویا اوستا را نیز که بر روی 12 هزار پوست گاو نوشته شده بود، در دِژنِپشتِ (قلعۀ نوشته ها و اسناد) آن کاخ سوزاند
: منتشر شده در : روزآمد شده در
بسیاری از مورخان اسکندر را از شگفتیهای تاریخ بشری میدانند، تا جایی که بعضیها زندگانی و کشورگشاییهای او را با حماسههای ایلیاد و اودیسه میسنجند. او در بیست سالگی به پادشاهی رسید، در بیست و دو سالگی به جنگ امپراتوریِ عظیم هخامنشی رفت، در بیست و پنج سالگی آن امپراتوری را به زیر فرمان خود درآورد، در بیست و هفت سالگی به آمودریا (جیحون) رسید، در سی سالگی بخشی از سرزمین هند را گرفت و سه سال بعد در بابِل چشم از جهان فروبست.
پس از مرگ داریوش سوم، آخرین پادشاه هخامنشی، بسیاری از مقدونیان و یونانیانی که اسکندر را همراهی میکردند، بهویژه فرماندهانِ سالمندِ سپاه او میخواستند به وطن خویش بازگردند. فکر میکردند رسالت اسکندر و وظیفهای که به عهدۀ آنان گذاشته شده بود به پایان آمده و زمان بازگشت فرارسیده است. نمیفهمیدند به چه علت پادشاهشان میخواهد همچنان به سوی شرق پیشروی کند. آنان امپراتوریِ جهانی را که اسکندر میخواست برپا کند، خواب و خیال میدانستند. اما اسکندر میپنداشت که رسالتِ گشودن ربع مسکون، متحد کردن مردمان جهان و درآوردنشان از بربریت را زئوس به عهدۀ او گذاشته است. نمیدانست چگونه به همراهانش بفهماند که او انسانی از نوع انسانهای دیگر نیست. آرزو میکرد در این باره با ارسطو سخن بگوید، اما ارسطو پس از مرگ نبیرهاش کالیستِن درسال 327 پیش از میلاد پیوند خود را یکسره با او گسیخته بود. هنگامی که اسکندرسرگرم رام کردنِ تَخاریان و قبایل ستیزهجویِ سُغدیان در ماوراءالنهر بود، کالیستِن از کُرنش کردن در برابر او خودداری کرده بود و این کار را رسم و آیینی خوارکننده خوانده بود. بسیاری از یونانیان از او طرفداری کرده بودند. در حالی که از نظر پارسها این کار ناپسند و خوارکننده نبود. اسکندر از کالیستِن دلگیر شده بود، اما این خطا را بر او بخشوده بود. با این حال، چندی بعد، کالیستِن در توطئهای که چند تن از ملازمانِ اسکندر برضد او چیده بودند، شرکت کرد. فیلوتاس، پسر پارمِنیون، سردار بزرگ مقدونی، از این توطئه خبردار شده بود، اما چیزی به اسکندر نگفته بود. هنگامی که توطئه آشکار شد، به فرمان اسکندر کالیستِن و فیلوتاس و پارمنیون را کشتند (1- ص 194- 198). این اعدامها در میان سپاهیان اسکندر ناخشنودی و بیزاری برانگیخت. اسکندر میدانست که سپاهیانش خسته شدهاند و پس از آن همه رنج و نبرد و ازخودگذشتگی در راه خواستههای او میخواهند به خانههای خود بازگردند. آنان تا آنسوی سیردریا و آمودریا تاخته بودند و به سرزمین سکاها رسیده بودند. در همۀ سرزمینهایی که گشوده بودند، شهرها پی افکنده بودند. حتی در دورترین مرزهای امپراتوریِ هخامنشی چندین شهر ساخته بودند. سپس به سوی هند تاخته بودند و در کنار رود جِهلُم با سپاه پور (فور در شاهنامه)، پادشاه قَنّوج، و پیلسواران او جنگیده بودند تا راه خود را به سوی کرانههای دریای بزرگی که هند را فراگرفته بگشایند. در آنجا بود که ربع مسکون، چنان که ارسطو به او آموخته بود، به پایان میرسید. بنابراین، سپاهیان اسکندر تا زمانی که او سراسر ربع مسکون را به زیر فرمان خود در نیاورده بود، نمیبایست از پیشروی بازایستند. برخلاف نظر برخی از همراهانش، اسکندر در خواب و رؤیا نمیزیست. هر سرزمینی را که میگشود، بیدرنگ گردانندگانی برای ادارۀ آن میگماشت، پادگان نظامی در آنجا بنیاد میکرد، به کمک نقشهنگارانی که با خود آورده بود، برای پیوستن آن سرزمین به سرزمینهای دیگر راه و جاده میکشید و نونشینان یونانی و مقدونی را در آنجا مینشاند. کوتاهسخن اینکه او با برنامهای اندیشیده امپراتوریاش را سازماندهی میکرد.
اسکندر برخلاف پدرش هوسران نبود. تا مدتها از زنان دوری میکرد تا بتواند پایههای امپراتوریاش را چنان که میخواست، بی هیچ شوریدگی استوار کند. با این حال، در آسیای صغیر دل به دخترِ ساتراپ فریگیه، باخت و از او دارای پسری به نام هراکلِس شد. در سغد نیز فریفتۀ دختر ساتراپ دیگری به نام رکسانا شد. اما به زنی گرفتن بَرسین، دختر بزرگ داریوش سوم در فوریۀ سال 324 پیش از میلاد در شهر شوش و ازدواج همزمانِ هشتاد تن از ملازمانش با دخترانِ خانوادههای بانفوذ امپراتوری هخامنشی تمهیدی سیاسی بود. جشن عروسی در کاخ شاهی برگزار شد. نزدیک به ده هزار یونانی و مقدونی به تقلید از فرمانده بزرگشان دختران شرقی را به زنی گرفتند و در آن جشن همراه زنانشان از جلو اسکندر که جامه به شیوۀ پارسها پوشیده بود، گذشتند (2- ص 272-273). از سراسر هِلاس و ساتراپنشینهای دور هنرمندانی برای هنرنمایی در این جشن بزرگ آمده بودند.
پس از جشنهای شوش، اسکندر از کراتِروس، یکی از سرداران وفادارش، خواست تا ده هزار جنگاورِ کهنهکار سپاه را به یونان بازگرداند و خود نیابت سلطنت را در آنجا به عهده بگیرد و مراقبِ دولتشهرهای یونان که گاه از فرمان پادشاه مقدونی سرمیپیچیدند، باشد. زیرا آنتیپاتروس، که تا آن زمان نیابت سلطنت را به عهده داشت، پیر و فرسوده شده بود. جنگاوران کهنهکار از اینکه اسکندر سیهزار جوانِ تازهنفس را از همۀ ساتراپنشینهای امپراتوری در سپاه خود پذیرفته بود، چندان راضی نبودند. باری، اسکندر از شوش رهسپار هگمتانه شد تا مراسم باشکوه نیایش در پیشگاه دیونیزوس، خدای تاک و شراب و شرابخواری، را در کاخ تابستانیِ هخامنشیان برگزار کند. شهر از کشورگشای مقدونی پیشوازی سزاوار خدایان کرد. در آنجا در یکی از میهمانیها بود که هفایستیون، دوست کودکی و صمیمی اسکندر و سردار بزرگ سپاه او، ناگهان درگذشت (324 پیش از میلاد) و اسکندر را سخت اندوهگین کرد. با مرگ او گویی روزگار میرفت که بر کشورگشای مقدونی نیز سرآید. یک سال پس از مرگ هفایستیون، اسکندر در بابل زندگی را بدرود گفت و امپراتوریاش به زیر فرمان سلوکیان، خاندان مقدونی منسوب به سلوکوس، یکی از سرداران سپاه او، درآمد که تا سال 64 پیش از میلاد بر آن فرمان راندند.
اسکندرِ افسانه
آنچه تا اینجا گفتیم، شرح مختصری بود از تاریخ شگفتانگیز پادشاهی اسکندر مقدونی و کشورگشاییهای او. این تاریخ را در غرب از روی نوشتههای چند مورخ یونانی و رومی و با استفاده از دستاوردهایِ علم باستانشناسی به ویژه نتایج کاوشهایِ جدید باستانشناختی در مقدونیه و یونان و دیگر جاها نوشتهاند. نامدارترین مورخان یونانی و رومی که نوشتههای تاریخی کم و بیش معتبر در بارۀ اسکندر از خود به جای گذاشتهاند، اینها هستند: لوسیوس فلاویوس آریانوس گزنفون، معروف به آریان، فیلسوف و مورخ رومیِ یونانی زبانِ قرن دوم میلادی، نویسندۀ کتاب آناباسیس اسکندر (با گزنفون، سردار و مورخ یونانی قرن چهارم پیش از میلاد و نویسندۀ آناباسیس اشتباه نشود)؛ دوم، کوینتوس کورتیوس روفوس، مورخ رومی قرن اول میلادی و نویسندۀ تاریخ اسکندر کبیر؛ دیودور سیسیلی (دیودوروس سیکولوس)، نویسندۀ مجموعۀ چهل جلدی کتابخانۀ تاریخی (از این مجموعه 15 جلد باقی مانده است)؛ پلوتارک (به یونانی باستان: پلوتارخوس)، مورخ و اندیشهگر بزرگِ یونانی اصلِ روم باستان (قرن اول میلادی)، نویسندۀ کتاب «زندگانی مردان نامی» که بخشی از آن دربارۀ اسکندر است.
گویا کالیستن، نبیرۀ ارسطو که همراه اسکندر به شرق رفته بود و در آنجا به دستور او کشته شد، گزارشی از کشورگشاییهای اسکندر نوشته بود، اما از میان رفته است (3- ص 15). اسکندرِ افسانه را برای نخستین بار مردی آفریده و پرورانده است که سپس در تاریخها از او به نام کالیستن دروغین یاد کردهاند. این مرد در قرن سوم تا چهارم میلادی در اسکندریۀ مصر میزیسته است و معلوم نیست مصری بوده است یا یونانیِ ساکن مصر. کتاب او زیر عنوانِ «رُمان اسکندر» بیشک از رویدادهای تاریخِ کشورگشایِ مقدونی الهام گرفته است، اما ربط زیادی به تاریخ ندارد. این کتاب که به زبان یونانی نوشته شده، سرچشمۀ همۀ ماجراهای بیاصل و دروغی است که سپس در اسکندرنامههای یونانی و غیریونانی راه یافته است. در یونان، کتاب کالیستنِ دروغین الهامبخش داستانهای بسیاری دربارۀ اسکندر بوده است. در قرن 14 میلادی برای نخستین بار این کتاب را در بیزانس به نظم کشیدهاند. روایت منظوم دیگری از آن به زبان یونانی در سال 1529 در ونیز چاپ شده است. از قرن پنجم میلادی، افسانهسرایی دربارۀ اسکندر و دلاوریهای او در سوریه و ایران وفلسطین و ارمنستان و سپس در گرجستان و ترکیه و آسیای میانه نیز باب شده بود (3- ص 41). سرچشمۀ همۀ این افسانهسراییهای غیریونانی نیز کتاب کالیستن دروغین بوده است.
در افسانه، زنجیرۀ رویدادها و ماجراها از منطق خاصی پیروی میکند که ربطی به منطق تاریخ ندارد. افسانه با زمان همان کاری را میکند که با مکان میکند. همچنان که فاصلۀ مکانهای گوناگون و دور ازهم را از میان برمی دارد، زمان را نیز نابهنگام (آناکرونیک) میکند. روزگارانِ جدا ازهم را به هم میآمیزد بیآنکه در خواننده یا شنوندۀ آشنا و خوگرفته با افسانه شگفتی برانگیزد. بنابراین، افسانه را نباید با تاریخ یکسان کرد، اگرچه سرچشمۀ الهام آن رویدادی یا شخصیتی تاریخی بوده باشد. زمان و مکانِ تاریخی در افسانه به هم میریزد. برای مثال، در شاهنامۀ فردوسی اسکندر به مکه میرود و بیتالحرام را زیارت میکند و به دیدار جایِ (آرامگاه) اسماعیل میرود، یا با خضر همسفر میشود و به راهنمایی وی از ظلمات میگذرد و به آب حیوان (حیات) میرسد. افسانهها مانند دینها از سرزمین اصلی خود به سرزمینهای دیگر میروند و در هر سرزمینی با عناصر فرهنگی آن سرزمین در میآمیزند. نابهنگامیِ (آناکرونیسم) زمان و بههم ریختگی مکان را در همۀ افسانهها میتوان دید. افسانه بسیاری از رویدادهای بزرگ تاریخی مانند جنگهای سرنوشتساز، گفتارهای تاریخی و گسیل کردن فرستاده را در بزنگاههای تاریخی به یک مثالِ اعلا برمیگرداند. به عبارت دیگر، تاریخ را ساده و یکدست میکند و بسیاری از جزئیاتِ رویدادها و سرگذشتها را میپیراید (3- ص 21).
به گمانِ بعضی از مورخان، اگر اسکندر به دنیای افسانه راه یافت، به این سبب بود که خیلی زود به اوج قدرت وعظمت رسید و پیش از آنکه فرصتِ سقوط پیدا کند، چشم از جهان فروبست. سرگذشتِ تاریخی او سرگذشتی استثنایی بود. در میان همۀ کشورگشایان بزرگ تاریخ، تنها کشورگشایی است که هرگز طعم شکست را نچشید؛ به رؤیای خود جامۀ عمل پوشانید و هنگامی که آماده میشد عربستان را نیز به زیر فرمان خود درآورد، در 33 سالگی به مرگی ناگهانی در اوج عظمت و سربلندی چشم از جهان فروبست و با این مرگ زودرس جاودانه شد (3- ص 22- 23). به گفتۀ بعضی از مورخان، پارهای غلطهای جغرافیایی را ممکن است سربازانِ اسکندر پس از بازگشت به یونان و مقدونی برسر زبانها انداخته باشند. بعضی از همراهان اسکندر هنگامی که به سوی شرق پیش میرفتند، سادهدلانه فکر میکردند درست از راهی که هراکلِس گذشته بود میگذرند، تا جایی که میکوشیدند پیشدادههای واقعی را با ضرورتهای اسطوره سازوار و همآهنگ کنند. برای مثال، در اسطوره، هراکلس برای آزاد کردن پرومته که هفائستوس او را به فرمان زئوس با زنجیر به صخرهای در کوههای قفقاز بسته و در بند کرده بود، نخستین بار در غارِ کوهی در آن سرزمین با او دیدار میکند. همراهان اسکندر بارها در سرزمینی که امروز به نام افغانستان میشناسیم، به کوههایی رسیدند که در دل آنها چندین غار طبیعی بود. بنابراین، گمان کردند که به کوههای قفقاز رسیدهاند (3- ص 26). این غلطهای جغرافیایی سپس به رمان اسکندر و از آنجا به اسکندرنامهها راه یافت. و اما سادهدلتر از سربازانِ اسکندر، ایرانیانی هستند که امروز، بیتوجه به منطق افسانه، این غلطهای جغرافیایی را دلیلی بر بیاطلاعی نویسندۀ رمان اسکندر و نویسندگان اسکندرنامهها از وضع جغرافیاییِ ایران و افغانستان و هند و دیگر سرزمینها میدانند و براین اساس، میفرمایند که اسکندر ایران را نگشوده است. کسانی حتی مدعیاند که داستان اسکندر در شاهنامه الحاقی است و فردوسی آن را نسروده است.
در شرق، کم دیده شده است که افسانهها برای ستایشِ صاف و سادۀ دلاوریهای قهرمان پدید آمده باشند و بس. در افسانههای شرقی، در پس ماجراجوییها، جنگها و کشتارها هدفی والا نهفته است: رسیدن به سرزمینی ناشناخته و مرموز که در آن آدمی در آزادی و نیکبختی زندگی میکند و به فرزانگی و رستگاری دست مییابد. در اسکندرنامههای شرقی، هدفی که اسکندر دنبال میکند، مطلق، بهشت، بیمرگی و خیر برین است. اگر او تشنۀ خون و طلا بود، خدایانی که نگهبان و پشتیبان و راهنمای او در این اسکندرنامهها هستند، چنین نظر عنایتی به او نمیداشتند (3- ص 27). داوریهایی که برخی از ایرانیان در قرن گذشته پس از آشنایی با تاریخ پیش از اسلام ایران به ویژه تاریخ هخامنشیان از روی عصبیت ملی دربارۀ اسکندرنامههای فارسی کردهاند، بیربط و سادهدلانه است.
تاریخ واقعی اسکندر را در غرب نوشتهاند. در منابع ایرانی اثری از اسکندر نیست جز آنکه در چند متن پهلوی چه در آنهایی که از زمان ساسانیان باقی مانده و چه در آنهایی که پس از حملۀ اعراب نوشتهاند، از اسکندر به نام گُجستک سکندر، یعنی اسکندر ملعون یاد کردهاند. میگویند این ترکیب را زرتشتیان ساختهاند. زیرا اسکندر پس از آنکه کاخ پرسپولیس را آتش زد، گویا اوستا را نیز که بر روی 12 هزار پوست گاو نوشته شده بود، در دِژنِپشتِ (قلعۀ نوشته ها و اسناد) آن کاخ سوزاند. بنا به روایتی دیگر، زرتشت اوستا را بر الواح زرین نوشته بود و در گنج شاهی یا خزانۀ آتشکدۀ سمرقند نهاده بود (4- ص 65). این روایت از سنتهای شرق ایران سرچشمه گرفته است. البته تاکنون سندی در تأیید این سخنان نیافتهاند. بگذریم از اینکه اوستاشناسانِ بزرگ معتقدند که گاتها همیشه شفاهی بوده و اگر آنها را سرودهاند به این سبب بوده که به آسانی در یادها بمانند. باری، میدانیم که تاریخ هخامنشیان را نیز غربیها نوشتهاند و ایرانیان زمان درازی نیست که با این تاریخ آشنا شدهاند. حتی ساسانیان نیز از هخامنشیان اطلاعی نداشتند. در نوشتهها و آثار بهجا مانده از ساسانیان نامی از هخامنشیان نیست. بنابراین، ایرانیان دورۀ ساسانی از اسکندر نیز تا پیش از ترجمۀ اسکندرنامۀ کالیستن دروغین از یونانی به پهلوی اطلاعی نداشتند.
ترجمۀ پهلوی اسکندرنامه از میان رفته است. حدس میزنند در همان زمان، اسکندرنامه را از پهلوی به سریانی ترجمه کردهاند، سپس از سریانی به عربی و سرانجام از عربی به فارسی برگرداندهاند. از این کتاب نسخهای در قرن ششم هجری رونویسی کردهاند که در دست است. به گفتۀ محمدتقی بهار، مترجم (که خود نیز مطالبی بر آن افزوده است) ایرانی بوده است، «زیرا در ضمن داستانها از مردم ایرانی حمایت میکند و آنها را از اعراب شجاعتر میشمارد. ترکان را هم قوی و شجاع میشمارد و اسکندرِ داستان خود را مسلمان یعنی موحد و نمازگزار و پیغمبر و ایرانی صحیحالنسب میپندارد» (5- ص 130). این اسکندرنامه، داستان اسکندر ذوالقرنین است و ذوالقرنینِ قرآن را همان اسکندر رومی میداند. بهار معتقد است که اسکندرنامۀ فردوسی از این کتاب گرفته نشده و فردوسی در سرودن آن از منبعی دیگر استفاده کرده است. اما اسکندرنامۀ نظامی به احتمال زیاد نظری به این کتاب داشته است (همان). میدانیم که شاعران پارسیگوی به تقلید از نظامی، اسکندرنامههای دیگری (مانند آیینۀ سکندری دهلوی، خردنامۀ اسکندری جامی) نیز سرودهاند. منبع الهام اسکندرنامۀ فردوسی را شاهنامۀ منثور ابومنصوری میدانند. اصل این شاهنامه از میان رفته، ولی مقدمۀ آن باقی مانده که در شمار کهنترین آثار نثر فارسی است. شاهنامۀ ابومنصوری نیز منبعی جز کتاب کالیستن دروغین نمیتوانست داشته باشد. ابراهیم پورداوود که شورِ ایرانیتاش اندازه نمیشناخت، ترجمۀ کتاب کالیستن دروغین را از یونانی به پهلوی کاری شگفت و ننگین دانسته و گفته است: «از اینکه چگونه ایرانیان چنین کتابی را از یونانی به زبان ملی خود پهلوی درآوردهاند، مایۀ شگفت است. زیرا در همه جای این نامه اسکندر ستایش شده و از شکست ایران و دلاوری سپاه دشمن سخن رفته، همان دشمنی که دورۀ سرافرازیِ مرز و بومشان را به روزگار سیاهی مبدل ساخت و به کاخِ شاهنشاهیِ آنان در پارس (پرسپولیس) آتش افکند و اوستا را بنابه روایات ایرانیان در دِژنِپشت آن کاخ بسوخت. ولی پس از آنکه دانستیم در قلمرو ساسانیان گروه انبوهی از نسطوریان میزیستند، حل مسئله چندان دشوار نیست. این عیسویان سریانی زبان که گفتیم از دیرزمانی زیر نفوذ زبان یونانی بودند، ناگزیر به زبان رسمی دولت آن عهد که پهلوی باشد نیز آشنا بودند. این مردم تابع ایران، آن غرور ملی و دینیِ خود ایرانیان را نداشتند و ترجمۀ کتابی مانند اسکندر نامه از یونانی به پهلوی برای آنان نه دشوار بود و نه چندان بار گران احساسات آنان. برخی از دانشمندان مترجم سریانیِ اسکندرنامه را از مردم سوریه دانستهاند» (6- ص 168- 172).
آنچه از قول پورداوود آوردیم، نمونهای است از نگاه نابهنگام ایرانیان به تاریخ گذشتۀ ایران، به ویژۀ گذشتۀ پیش از اسلام آن. پورداوود احساسات امروزین خود را به ایرانیان زمان ساسانیان، که گفتیم اطلاعی از هخامنشیان نداشتند، نسبت میدهد و به خیال خود مسئلۀ ترجمۀ کتابِ کالیستن دروغین را از یونانی به پهلوی حل میکند. او با قیاس به نفس دربارۀ ایرانیان روزگار ساسانی داوری میکند و راه را بر فهم درست و علمیِ ورود افسانۀ اسکندر به جهان ایرانی میبندد. آن غرور ملی و دینی که پورداوود به ایرانیانِ زمان ساسانیان نسبت میدهد، چیزی نیست جز احساسات خود او که محصول دورۀ خاصی از تاریخ نوین ایران است.
باری، این راهم بگوییم که در زمان صفویه کتابی به نام اسکندرنامه برای نقالی و شبنشینی ترتیب داده شد که منبع آن نیز همان اسکندرنامۀ فارسی شدۀ کالیستن دروغین است. این کتاب هفت جلد است و از روی گفتههای یک نقال نوشته شده است. نثری ساده دارد و پُر از اصطلاحات عامیانه است. این کتاب بارها در ایران به چاپ رسیده است (5- ص 131). دربارۀ اسکندرنامههای فارسی فراوان میتوان سخن گفت. اما این نوشته چنین وظیفهای ندارد.
1- Jacques Benoist-Méchin, Alexandre le Grand, Perrin, 2009
2- Joël Schmidt, Alexandre le Grand, Gallimard, 2009
3- Jacques Lacarrière, La légende d’Alexandre, Kiron, Philippe Lebaud, Paris, 2000
4- احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، انتشارات سخن، تهران، 1376
5- محمدتقی بهار، سبکشناسی، جلد 2، امیرکبیر، تهران، 1375
6- ابراهیم پورداوود، فرهنگ ایران باستان، دانشگاه تهران، تهران، 1355
دریافت رایگان خبرنامهبا خبر-پیامک های ما اخبار را بصورت زنده دریافت کنید
آبونه شوید